پدر در جنگ جان داده بود
پسر را در بند کردند
-به اسم خدا -
آزادی مردم را می خواست
خدا گريست
مادرش را گرياندند
-به اسم خدا -
آزادی فرزندش را می خواست
خدا گريست
خواهرش را کتک زدند
-به اسم خدا -
گيسوانش را آزاد کرده بود
خدا گريست
مردم به پا خواستند
پسر آزاد شد
مادر لبخند زد
گيسوان دختر با نغمه باد رقصيدند
و خدا ...
خدا خنديد
فهميدم . اين بغضه که ميزنه به سر و تبديل به سردرد وحشتناک ميشه.الان بهترم چون چند قطره اشک ريختم با ديدن چندباره عکسهای زيباش . وای که من چقدر بد عکسم (زشتم يعنی )!!!
هميشه خودم نا خواسته يه تصوير از خودم تو ذهن بقيه ايجاد کردم که بعدش بايد جون بکنم تا اونو از بين ببرم و خود واقعيمو بهشون بشناسونم . اين خيلی چيزارو تباه کرده .